فصل ۲۶ و ۲۷ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
صدای پدرم از آن طرف سیم به گوش رسید . دلم پر می زد برای دیدارش. دلتنگی یکباره به قلبم هوجوم آورد . اول بفرمایید . سلام آقا جان . چی شده دیبا جان ؟ اتفاقی افتاده ؟ آقاجان مهمان نمی خواهید ؟ پدر مکثی کرد : دیبا چه شده ؟ جانم را به لبم رسیاندی . چه می گویی ؟ صدایش به لرزه افتاده بود . گریه امانم نمی داد . هق هق گریه می کردم و نمی توانستم درست صحبت کنم . پدر فریاد زد : دیبا اتفاقی افتاده ؟ احمد طوری شده ؟ با گریه گفتم : آقاجان احمد سالم است من دارم می میرم. چرا چی شده ؟ صدای مادر ررا کنارش شنیدم . چهره اش را مجسم کردم . حتما مثل مرغ پرکنده بال بال می زد . بهادر خان دیباست ؟ آقاجان احمد زن گرفته است . هیچ صدایی نیامد . حتی مادر نیز خاموش شد . انگار نفس در سینه ی هر دو حبس شده بود . ناگهان صدای مهتا از ان طرف به گوشم رسید : دیبا خواهر کوچولوی من چه شده ؟ با گریه گفتم : مهتا احمد برایم هوو آورده . به آقاجان بگو مرا در خانه اش می پذیرد تا همین الان حرکت کنم ؟ مهتا با گریه گفت : لعنت به احمد . دیبا تو روی چشم ما جا داری . اینجا خانه ی توست . پدر گوشی را گرفت . صدای شیونش را می شنیدم . منتظر باش آقاجان . پس فردا مهتا و ناصرخان می آیند نیشابور عقبت . آن نامرد را هم خودم ادب می کنم . با گریه گفتم : نه آقاجان او را ول کنید . مرا دق مرگ کرده است . هشت سال زجر و عذابم داده است و صدایم در نیامده است . اما حالا باید به همه چیز خاتمه بدهم . گوشی را قطع کردم . می دانستم احمد از آن طرف حرف هایم را می شنود . به محض قطع شدن تلفن به اتاقم آمد . کمربندش را درآورد . می کشمت دیبا . تو حق رفتن نداری . از دست پدرت عارض می شوم . او نمی تواند زن مرا بدون اجازه ام از خانه ببرد . جلو نیا . بس است . نگذار روزگارت سیاه تر از این شود . می دانی که پدرم می تواند دودمانت را به باد دهد . احمد خنده ای کرد . محتویات بطری ای که در دست داشت را لاجرعه سر کشید و مثل بار قبل با کمربند به جانم افتاد . شب شده بود . بدنم غرق در خون بود و از تورم و درد می سوخت . گوهر پزشکی خبر کرد ٬ که بعد از معاینه ام با وحشت گفت : چه کسی این خانم را شکنجه داده است ؟ هیچ کس حرفی نمی زد . دکتر مسکنی به من زد و تا صبح روز بعد هیچ نفهمیدم . یک روز دیگر به خلاصی ام مانده بود . شب پر درد و سراسر اشک و آه دوم هم به پایان رسید . تحمد در آن دو روز از ترس ناصرخان به خانه نیامده بود . صبح روز بعد هنگامی که چشم گشودم مهتا را بر بالینم دیدم . او اشک می ریخت و دست هایم را در دست داشت . با دیدنش نیمه خیز شدم و او را در آغوش گرفتم و هر دو ساعتی را گریستیم . ناصرخان وارد شد . سلام کردم . سرخی چشمانش نشان می داد که او هم گریسته است . جلو آمد و دستی به موهایم کشید . ناراحت نباپ دختر عمه . امروز دیگر تکلیفت را با آن نامرد روشن می کنم . تف به آن احمد بی غیرت که زنش را به چنین حال روزی انداخته است . دیگر تمام شد . سپس رو به مهتا کرد و گفت : مهتا کمک کن تا او را از این خراب شده بیرون ببریم . مهتا زیر بغلم را گرفت . به کمک او روی پا ایستادم . هنوز از در اتاق خارج نشده بودیم که یاد جواهراتم افتادم . مهتا بگذار مقداری وسیله دارم که باید همراه بیاورم . گوهر در کشو را باز کرد . سنجاق سینه ای را که ماکان به رسم یادگاری به من داده بود برداشتم ٬ و بعد ساعت ظریفم را . سپس همه ی طلا هایم را به جز آنهایی که احمد و خانواده اش به من داده بودند ٬ برداشتم . به یاد آلبوم عکس هایمان افتادم . نمی خواستم هیچ اثری در آن خانه از خود به جا بگذارم . آلبوم را به دست مهتا دادم و باقر کمک کرد چمدان ها را در ماشین بگذاریم . آن قدر حالم بد بود که عقب ماشین برایم جا پهن کردند . به آرامی سر را روی متکا گذاردم و مهتا پتویی رویم کشید . سکوت سنگینی فضای ماشین را گرفته بود . مهتا تمام مدت اشک می ریخت . ما ره برگشت به تهران ٬ خانه پدری ام ٬ عشق دورانی کودکی ام و یادگار دوران جوانی ام را پیش گرفتیم . احمد از ترس ناصرخان دو روز به خانه نیامده بود . ساعتی هیچ حرفی بینمان به میان نیامد . تا این که عصر تمام رنج ها و دردهایم را برای مهتا و ناصرخان شرح دادم . هردو بدون هیچ غروری اشک می ریختند ٬ و خودم در ایم میان از فرط گریه نفسم به شماره افتاده بود . بلاخره سکوت کردم و به خواب رفتم . اندکی بعد چشم گشودم . اولین لقمه غذا را مهتا به دهانم گذاشت . دیبا جان بخور که جان بگیری . چرا این همه وقت برای مان نگفتی که در زندگی با احمد چه می کشی ؟ البته همه ی ما از نگاهت و از حالاتت حدش زده بودیم . اما دلمان می خواست از زبان خودت بشنویم که خدایی نکرده ما را مقصر ندانی . لقمه را به آرامی فرو دادم و گفتم : سرنوشت من چنین بوده . هیچ کس جز خدا نمی توانست از راز دل من آگاه شود . زمانی که به تهران رسیدیم و ماشین جلوی منزل پارک شد ٬ دباره نفس عمیقی کشیدم . اینجا همان جایی بود که می توانست پناه قلبم شود . چشم هایم را مالیدم . یعنی تمام اینها خواب نبود ؟ یعنی باید باور می کردم که از دخمه های خانه ی او نجات پیدا کرده ام ؟ پدر و مادر هردو چشم به راهمان بودند . پدر گرفته و عصبی می نمود . مادر نیز از فرط گریه چشمانش سرخ شده بود . هردو انگار سالخورده شده بودند . پدر مرا در آغوش گرفت . با دیدن چهره و گونه ی کبودم به آرامی گریست . مرا به اتاق خودم بردند و روی تخت خواباندند . مهتا به آقاجان گفت : نامرد احمد جای سالمی در تنش نگذاشته است . طفلک حال تکان خوردن را هم ندارد . چشمان پدر و مادر غرق در اشک بود . گونه هایم و تمام صورتم زیر سیل اشک هایشان بوسه باران شد . مادر به سینه اش می کوفت و احمد را نفرین می کرد .پدر در فکری عمیق فرو رفته بود . شاید در فکر انتقام . همه خارج شدند تا مادر لباسم را از تنم در اورد . لباس راحتی پوشیدم . تنم پر از ضربات شلاق بود . مادر طاقت دیدن آن جراحت ها را نداشت با گریه از اتاق خارج شد . قلبش گرفت و جلوی پله ها به زمین افتاد . صدای پدر را شنیدم که گفت : تف به غیرتت خشایار که پسرت را حیوانی وحشی تربیت کرده ای . سپس رو به همه گفت : الان می روم و حق آن خشایار نامرد را کف دستش می گذارم . ناصرخان مانعش شد : نه آقاجان درشان شما نیست . همه ی کار ها را به قانون واگذار کنید . دایه برای مادر گل گاوزبان اورد . مهتا شانه هایش را می مالید . سرانجام مادر به هوش آمد . در حالی که روی تخت نشسته بودم و اشک می ریختم . **************************** هفته ها گذشت و زخم هایم به دلیل رسیدیگ مادر و مهتا و به خصوص دایه ی مهربانم ترمیم شد . پدر با دایی خشایار دعوای سختی کرد و اعلام نمود : دخترم را از همین حالا مطلقه بدانید . دایی هم به نیشابور رفت و گفت که احمد دیگر پسر او نیست . دو خانواده قطع رابطه کردند . آن روز ها پدر اغلب در فکر بود . می دانستم غم مرا می خورد . نه به خاطر طلاقم بلکه به دلیل این که من ۸ سال زجر کشیده و لب به اعتراض نگشوده بودم . شاید خود را مقصر می دانست . مادر سعی می کرد من و او را قوت قلب بدهد . سه ماه بعد یک روز پدر برگه ای به دستم داد ٬ برگه ای که حکم آزادی من در آن حک شده بود . از احمد جدا شدم و این بعد از مدت ها اولین شادی زندگی ام بود . پدر چند نفر را اجیر کرد تا به نیشابور بروند و احمد را تا سر حد مرگ بزنند . این کار عملی شد و کمی دل مرا خنک کرد . فصل ۲۷ ماه ها گذشت . خاطرات شوم زندگی ام مرا تا سرحد جنون می کشاند و شب ها دائم کابوس های وحشتناک می دیدم . روحیه ام بسیار ضعیف شده بود و با اندک سخنی در مورد گذشته ام اشک می ریختم . . روز ها اغلب زانوی غم بغل می گرفتم و در لاک تنهایی خود پنهان می شدم . هیچ چیز باعث شادی ام نمی شد . کمتر سخن می گفتم . روزی در ایوان نشسته و در افکار خود غوطه ور بودم که ناگاهن دست گرمی بر شانه ام نشست . سر بلند کردم و آقاجانم را دیدم که اندوهگین به چهره ام لبخند می زد . : دیباجان به چه فکر می کنی ؟ چیز مهمی نیست . داشتم کمی استراحت می کردم . حوصله ام سر رفته است . پدر سکوتی کرد و سپس گفت : پدر جان می خواستم من و مادرت را ببخشی . چرا مگر شما چه کرده اید ؟ اشک در چشمان پدر حلقه زد : ما باعث بدبختی تو شدیم . به اصرار فراوان تو را به عقد احمد در اوردیم . من هرگز خود را نمی بخشم . این چه حرفی ایست پدر ؟ مگر شما به قسمت ایمان ندارید ؟ من باید این زجر را می کشیدم دلیلی نداره شما و مادر را مقصر بدانم . پدر سکوت کرد و آرام اشک هایش را پاک کرد . لحظه ای تلخ بود . تا آن زمان هیچگاه او را در چنین حالتی ندیده بودم . بلند شدم و صورتش را بوسیدم . پدر همه جیز به پایان رسیده است . من خوشحالم که از بند اسارت او آزاد شده ام و شما پشت گرمی ام هستید . پدر از شنیدن سخنانم نفس راحتی کشید . انگار منتظر بخشش من بود . ****************************** روز ها سری به مهتا می زدم و از پریا و رضا دیدن می کردم . پریا به مدرسه می رفت و رضا دیگر پسر بزرگی شده بود . بچه ها بسیار با من مانوس شده بودند و هر زمان که می خواستم به خانه بازگردم سرم گریه و زاری می کردند که نروم و پیششان بمانم . اما ترجیح می دادم پدر و مادر باشم و از آنها مراقبت کنم . یک روز پدر زمانی که از حجره به خانه آمد ٬ فورا کنارمان نشست و خبر خوشی داد : اختر خانم ٬ تا یک ماه دیگر راهی خانه ی خدا می شویم . خودت را آماده کن . مادر از شادی در پوست خود نمی گنجید . آخر به آرزویش رسیده بود . یک ماه گذشت و کار پدر و مادر در آن ایام دیدن اقوام طلب حلالیت بود . شبی بغد از صرف شام صدای مادر را شنیدم که با پدر سخن می گفت . نمی دانم چرا ایستادم و به حرف هایشان گوش کردم . بهادرخان بیا و دست از لج و لجبازی بردا . ما عازم خانه ی خدا هستیم و باید حلالیت بطلبیم . نباید با بغض و کینه از اینجا برویم . مگر داداشم کف دستش را بو کرده بود که پسرش این چنین بلایی سرمان می آورد ؟ ما فامیل هستیم . من دلم نمی خواهد این چنین تو را در بغض و نفرت ببینم . بهادرخان این عمل از روحیه ی مردانه ی شما بعید است . نه خانم . این چه حرفی است که می زنی ؟ من هیچگاه حاضر نیستم مهوش و خشایار را ببخشم . آنها باعث بدبختی دخترم شده اند . یادت است چه تعریفی از آن مردیکه ی بی غیرت می کردند ؟ چرا پسرشان را نصیحت نکردند ؟ چرا گذاشتند دختر من این همه زجر بکشد ؟ آن هم دخختر بهادرخان که پاره جیگرش هستند . اصلا من به خاطر انها زنده ام خانم . چه می گویی بهادر خان ؟ مگر دیبا به من و تو که پدر و مادرش بودیم اعتراضی کرد که بخواهد به مهوش و دایی اش اعتراض کند ؟ خودت می دانی این دختر چقدر تودار است . بحث پدر و مادر ادامه داشت . دلم نیامد در کارشان دخالت کنم . می خواستم به آنها بفهمانم که دیگر هیچ ناراحتی از آنها به دل ندارم و هیچ غم گذشته ام با احمد را نمی خورم می خواستم به به آنها بفهمانم همه غصه هایم را در نیشابور جا گذاشته ام . بی مقدمه وارد اتاق شدم . پدر و مادر هر دو سکوت کردند . آقاجانم سیگاری آتش زد و مشغول خواندن روزنامه ی روی میز کرد . مادر به صورتم لبخند زد : دیبا جان هنوز نخوابیده ای ؟ نه مادر خواب به چشمانم نمی آید . خب چه می خواستی ؟ هیچی با پدر کار دارم . پدر سرش را بلند کرد : بله دخرتم ؟ می خواستم قدری با شما صحبت کنم . خب بگو دخترم می شنوم . پدر دلم نمی خواهد فقط شنونده باشید ٬ بلکه می خواهم به حرف هایم عمل کنید . خب بگو چه می خواهی ؟ والله قصد نداشتم به حرف هایتان گوش دهم اما گذری صدایتان را شنیدم . این قسمت ما بوده که چنین رقم خورده بوده . شما نباید با دایی قهر کنید . دست سرنوشت ما را به هم رسانید و با دست خودش هم از هم جدایمان کرد . هیچ کس در این میان مقصر نیست . حتی دایی و مهوش که با دخالت های بی جایش نمی دانست چه می کند . بدانید این بخشش ثواب فراوانی دارد . پدر من انها را ٬ حتی احمد را از ته دل بخشیده ام . حلا حرف من را گوش کنید و به خاطر من قلب مادر را نشکنید و خدا را هم خشنود سازید . بعد از حرف هایم صدای گریه ی مادر را شنیدم . که بلند شد و مرا در آغوش گرفت : دخترم تو چه قلب پاک و رئوفی داری ! خدا می دانید که به داشتن تو افتخار می کنم . پدر سکوت کرد . باز حرفم را تکرار کردم . آخر سر گفت : بگذار امشب فکر هایم را بکنم و ببینم چه می شود . بلاخره مادر و پدر سرزده به خانه ی دایی خشایار رفتند و باری سنگینی از روی دوشم برداشته شد . شب آخردر منزلمان به مناسبت رفتنشان مهمانی ای برپا بود . دایی خشایار هم آمد . بعد از مدتها اولین باری بود که او را می دیدم . با گرمی مرا در آغوش فشرد و مدتی گریست . بعد با غمی خاص گفت : دیبا از رویت شرمنده ام . از او حال مهوش خانم را پرسیدم . بهانه آورد که بیمار است و در منزل صنوبر است . فکر کردم مهوش شرمنده و یا شاید خشمگین است . اما هیچ حرفی در این مورد به میان نیاوردم . صبح روز بعد پدر و مادر رهسپار خانه ی خدا شدند . با رفتن انها دور و برم خلوت شد . از نبودشان غمی سنگین بر دلم نشست و چشم هایم خیس شد . روز ها می گذشت و من دائم در خانه بودم . چندین بار مهتا از من خواست شب ها به خانه ی انها بروم اما من قبول نکردم و بهانه آوردم که اگر جای خوابم تغییر یابد شب را به راحتی نمی توانم استراحت کنم . احتیاج زیادی به تنهایی و سکوت داشتم . یک روز است به همراه دایه در آشپزخانه شیرینی درست می کردیم ٬ در خانه را زدند . بلند شدم و دست هایم را شستم و لباسم را عوض کردم . غلام در اتاقم را زد : خانم دوست پدرتان هستند . آمده اند شما را ببینند . چه کسی ؟ سرهنگ ماکان آریا . از شنیدن نام ماکان ثبلم در سینه به شدت کوبید . اکنون رها بودم اما خالی از عشق . رها تر از قاصدک ها . یعنی چه شده بود که ماکان بعد از مدت ها سری به ما می زد ؟ از طلاق من باخبر بود یا پدر این راز را برای دوستش فاش نکرده بود ؟ سرهنگ را به مهمان خانه دعوت کن من الان می آیمم . در اتاق را باز کردم . از پشت سر او را دیدم چهار شانه و ورزیده تر از قبل با موهایی که مثل همیشه مرتب و شانه زده بود . از صدای در اتاق از جا برخاست و به سمت من برگشت . خدایا مثل همیشه و زیبا و گیرا بود . با خنده ای ملیح بر لب جلو امد . سلامی کردم و به رسم ادب دستش را فشردم . دیبا حالت چطور است ؟ کی آمده ای ؟ خوبم سرهنگ . چند ماهی است که تهرانم . چه جالب ! پس چرا من با خبر نشدم ؟ نمی دانم . خب شاید خیلی مهم نبوده است . ماکان سرجایش و من دستور شیرینی و چای دادم و روی مبل مقابلش نشستم . نگاهی به سردوشی ها و مدالهایش انداختم . دوباره ارتقا درجه یافته بود و سرهنگ تمام شده بود . سر به زیر انداختم . مثل همیشه طاقت نگاه های سوزان او را نداشتم . خب چه مدتی می مانی ؟ راستی از جناب زرین چه خبر ؟ دلم نمی خواست حرفی از احمد بزنم . همین که می فهمید طلاق گرفته ام بس بود . مایل نبودم علتش را به او بگویم . شاید برای همیشه بمانم . دیگر قصد رفتن ندارم . درضمن از حال آقای زرین چندماهی است که بی خبرم ٬ چون دیگر اوضاع و احوالش به من مربوط نیست . از حرفم بهت زده شد و نیمه خیز از جایش برخاست .چه می گویی دیبا ؟ درست می شنوم ؟ تو زندگی ات را رها کردی ؟ آخر چرا ؟ بله رها کرده ام . درست فهمیده اید . من حالا زنی مطلقه هستم . باور نمی کنم . آه خدای من ! چرا ؟ یعنی شما شهامت طلاق در من نمی بینید ؟ باید عمری می سخوتم و با زجر و بدبختی زندگی می کردم ؟ ماکان متاثر گفت : چرا. من همیشه شهامت تو را می ستودم . می دانم زنی نیستی که بتوان بر سرش کوفت و بتوان وادارش کرد عمری با بدبختی ها بسازد . اما متعجبم که احمد چه کرده بود ؟ هیچ آقای ماکان . دلم نمی خواهد درباره ی او حرفی بزنم . باعث ملالم می شود . لطفا از این موضوع بگذرید . ماکان به آرامی گفت : بسیار متاسفم دیبا . دلم نمی خواست تو را ناراحت کنم . مرا ببخش . خنده ای کردم و گفتم : من شما را آسان می بخشم . شما را ۸ شسال پیش بخشیده ام آن زمان که دختری بیست ساله بودم . ان زمان که قلبم را به بازی گرفتید و مرا به راحتی به دست فراموشی سپردید حتما به خاطر دارید ؟ تو نباید اینطور با من سخن بگویی . من هرچه کردم به خاطر تو بود . آه راستی ؟ ولی قبل از این که بدانی احمدی در کار است آخرین نامه ات بوی بی مهری و جدایی می داد . ماکان سکوت کرد . می دانستم مغلوب شده است . می خواستم حرف هایم را بزنم و تا ته قلبش را بسوزانم . اما بر خود نهیب زدم . او مهمان من بود و حالا دیگذ برای این حرف های کودکانه خیلی دیر شده بود ٬ چون قلب من هیچ میلی به او نداشت . حالا من قالب یخی بودم ذوب نشدنی . با این که هر وقت اسم ماکان را می شنیدم قلبم فرو می ریخت . این آوار دلم عشق را دوباره در من زنده نمی کرد . خب بگذریم . جناب آریا مرا ببخشید که نتوانستم خشمم را مهار کنم . دیگر تکرار نمی شود . ماکان دستی به موهایش کشید و گفت : آمده بودم از بهادرخان دیدن کنم اما انگار نیستند و درضمن از حرف های شما چیزی به دل نمی گیرم. این عادت زن هاست که یک طرفه قضاوت می کنند . مثل این که شما مدتی است که پدر را ندیده اید . درسته ؟ بله چطور مگر ؟ من ۴ ماهی پارسی بودم . البته برای سفر و تغییر آبو هوا . اما چند روزی است که آمده ام . امشب گفتم سری به دوست دیرینه ام بزنم و جویای حالش شوم اما انگار خانه نیستند . نه سرهنگ ماکان . پدر به همراه مادر چند روزی است که رفته اند خانه ی خدا . گمان کردم شما می دانید . ماکان با خوشحالی گفت : آه چه سعادتی نصیب بهادرخان شده است . اما ای کاش می دیدمشان . اینجا بخت با من یاری نکرد . ماکان ساعتی نشست و بیشتر از همیشه با من سخن گفت . کثل قدیم ها می خواست او را با نام کوچک صدا کنم . اما من احساس می کردم لزومی ندارد که خود را با او صمیمی کنم . شب فرا رسید و اتما بدون هیچ مزاحمی با هم سخن گفتیم . گاهی با ورود خدمه برای پذیرایی رشته ی صحبت از دستمان خارج می شد . ساهت حدود ۹ بود که ماکان از جا برخاست و عزم رفتن کرد اصرار کردم شام را با من صرف کند اما فایده ای نداشت . با ادب خاصی گفت : باید بروم شبی دیگر خدمت می رسم .دضمن باید در مورد مسئله ی مهمی با تو صحبت کنم . می خواهی تو را کسالت و بی کاری نجات دهم و سرت را به کار گرم کنم ؟ موافقی دیبا ؟ با خوشحالی گفتم : البته که موافقم اما می ترسم پدر قبول نکند . نه خیالت راحت باشد . کاری که من برایت در نظر دارم برای کسب پول نیست ٬ بلکه برای کمک به سطح دانش مردم است . خب این چه کاری است ؟ می خواهم بدانم . نه بگذار سلسله مراتبش را طی کند . بعد با تو آن هم با مواقفت پدرت ٬ در میانش می گذارم . دلم نمی خواهد تو را بیهوده امیدوارم کنم . دوباره به یاد امید عثبی افتادم که هشت سال پیش به من داده بود شدت حسرت و تاثر چهره ام را در هم کشید . از تغییر ناگهانی ام متوجه حالم شد . دیاب انقدر عجله داری بدانی که از تاخیر در دانستم از دست من ناراحت می شوی . نه عجله ندارم . مسئله ای به خاطرم آمد که روحم را آزرد . خنده ای کرد و گفت : روح بسیار ظریف و حساسی داری . درست مثل خودت ظریف و شکننده . آنگاه دستم را فشرد و رفت . این ان مردی بود که من مدت ها در تب عشق او می سوختم و دوست داشتم مکانی امن بیابم و لا وا ولو یک کلمه حرف بزنم ؟ اما چرا امشب با این که ساعت ها در مورد مسئله ای تبادل نظر کردیم آن عشق سابق به سراغم نیامد ؟ به خود خندیدم . زیرا من دیگر از همه ی مرد ها نفرت داشتم . نظر فراموش نشه * * * ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

s
ساعت11:58---11 ارديبهشت 1391
ta alan aliiiiiiiiiiiiiiii bod.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 103
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 105
بازدید ماه : 105
بازدید کل : 8582
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس